باغچه بیدی 21 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل بیست و یکم : قدم نو رسیده

 

باید می رفتیم و مامان رو به خونه میاوردیم. دکتربابایی خبرداده بود که باید حدود سه ونیم اونجا باشیم . من و مسعود حدود دو نیم راه افتادیم و تقریبا به موقع رسیدم. چون یکی یکی کسانی که آزاد شده بودن از در کوچیک خروج بیرون میومدن ....... مامان پنجمین نفری بود که از اون در بیرون اومد. اول کمی اینور واونور رو نگاه کرد و متوجه ما پشت نرده های تفکیک کننده شد. بطرفمون اومد و بعد از عبور از لای نردهها خودش رو توی بغل من انداخت و شروع کرد به ماچ کردن من. همینجور خدا رو شکر می کرد و من رو دعا ....
تشکر کردم و گفتم : مامان خونه همه منتظر هستند بهتر هر چه زودتر بریم .....
اون  بطرف مسعود رفت و ان رو هم بغل کرد و گفت: پسرم از تو هم ممنونم. که توی این مشکلات من و تنها نگذاشتی .......
مسعود گفت: این حرفا چیه ماماجون . ما همه یه خونواده ایم و باید هوای هم رو داشته باشیم.
سوار  ماشین شدیم و بطرف خونه حرکت کردیم ........ همه توی خونه منتظر بودن. سید گوسفندی چاق و چله تهیه کرده و بود به محض رسیدن ما زمین زد و سر برید ...... مامان رو داخل بردیم و اونجا دیگه کار از دست ما خارج شد ..... خانم ها پیچیدن توی بغل هم و روبوسی و خوش آمد گویی  .............
ملیحه بعد از روبوسی و خوش امد گویی  خودش رو کنار من رسوند و گفت : نوید ..... کارت دارم .....
گفت: عزیزم میشه بزاریم برای بعد  .......
ملیحه با ناز و کرشمه گفت: بله می شه .... اما بعدا گله نکنی ، بگی پس چرا زودتر به من نگفتی ها .....؟
کنجکاوم کرد با این جمله ؛ گفتم : خب پس بگو .......
ناز کرد و گفت : نه دیگه ؛ خودت گفتی بعدا ....... اما خبر داغی هست و  .....
بیشتر مشتاق و کنجکاو شدم ..... گفتم : نه اشتباه کردم عزیزم ...... بگو .
گفت : نه دیگِ .... نذاشتم جمله اش رو تموم کنه........
گفتم : ع....ش ...ق .... م
گفت : باشه اما مژدگانی داره .......
گفتم : جون بخواه .......
گفت : جون من بقربونت ......  بدون تو دنیا رو هم نمی خوام  .....
گفتم : خودت بگو
گفت : شام اریکه ......
گفتم : اینکه قابل تو رو نداره  .......
گفت : دو نفر تازه وارد داریم به خونه .....
گفتم : خب
گفت : یه مهمون کوچولو تازه از خاندان راشدی  ........
یه لحظه مات وایسادم ولی بلافاصله متوجه شدم و فریاد زدم ...... ملیحه .... نه ..... چنان بلند فریاد زده بودم که همه سکوت کرده و به طرف من بر گشتند.
ملیحه گفت : آره ......
گفتم : نه ........
گفت : آره عزیزم.
گفتم : بگو جون من .
گفتم : به عشقمون قسم
همه مات ....... ما دوتا رو نگاه می کردن ........ بر گشتم و گفتم : من دارم بابا میشم یه راشدی کوچولو .....داره پا به این دنیا میزاره.....
باشنیدن این جمله شور و هیجان میون جمع افتاد و همه اینبار ریختند دور ملیحه عزیز من ....... به معنی واقعی دیگه رو زمین نبودم ....... بعد از ملیحه همه بسراغ من اومدن و بهم تبریک گفتن.
از همه خواهش کردم یه لحظه سکوت کنن و ادامه دادم : امشب به مناسبت قدم گذاشتن مامان و راشدی کوچولو .......... شام مهمون من هستید . و به دستور ملیحه خانم این شام در رستوران اریکه صرف خواهد شد.
بلافاصله با دست و سوت و جیغ این مطلب تصویب شد  .......

 

                                                                                    پایان فصل بیست و یکم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : پنج شنبه 23 آبان 1398 | 17:48 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.